دیوانه دلم زلف پریشان که دارد


جانم شکن طره پیچان که دارد

شبهاست که رفته ست ز من خواب و ندانم


کان خواب مرا غمزه فتان که دارد

خالی ست به کنج لب خونخواره او، وای


کان داغ برای دل بریان که دارد

خلقی به سر کوی وی، از شوق بمردند


آن مست شبانه خبر از جان که دارد

هر صبح رود هوش من خسته و یارب


این باد گذر بر سر بستان که دارد

در خانه دل آمد و بیرون نرود هیچ


زین ترک بپرسید که فرمان که دارد

یک شهر پر از فتنه و تو بی خبر، آری


کافر صفتان را غم ایمان که دارد

بیچاره دلم این جگر سوخته کز تست


نزد که برد، پیش نمکدان که دارد

این سر که لگدکوب تو شد، گر تو نخواهی


خسرو چه کند در ره جولان که دارد